پری ها ، دلنوشته های یک دختر
دلنوشته هایی برای زنان و دختران ، اشعار عاشقانه و مطالبی برای دختران 
نويسندگان

جایی خوندم تصمیم به تنها موندن

 مثل حذف نمک از غذا ست

خوبه ، به نفعته

ولی یه جورایی بی مزه اس...

چند روزیه این متن و هی می نویسم هی پاکش می کنم و به این فکر میکنم که در موردش بنویسم یا نه .

........

چند هفته ای است که رفته ای به دورترین جای ممکن ، جایی که نزدیک هستی ولی دوری

شاید یک ساعت بینمان فاصله باشد ولی انقدر دوری که این یک ساعت مثل یک قرن است

انقدر دور که با وجود گرفتن شماره ات حتی نمی توانم صدایت را بشنوم

انقدر دور که حتی نمی توانم ببینمت و بپرسم که ایا واقعا دیگر

 نمیخواهی که باشی

نمی خواهی که باشم

نمی خواهی های زیادی که در ذهنم مثل یک ستون سرباز  پیش رویم در حال رژه هستند ،

انگار در حال سان دیدن هستم.

هفته هاست در کش و قوس این هستم که آیا ترکم کرده ای ؟

ولی تو یار نیمه راه نبودی که بدون حرفی بگذاری و بروی

مگر می شود بدون گفتن ، ترک کردن؟!

لابد می شود!

هفته هاست فکر میکنم، لابد می شود ...

دیگر نمیخواهم به این فکر کنم که آیا خوب هستی ؟

آیا الان به من فکر میکنی؟

هفته هاست فکر میکنم که دیگر در زندگیت نباشم ، در زندگیم نباشی

نداشتنت ، نبودنت مثل حذف نمک از غذاست

خوبه به نفعمه ، ولی ....

هفته هاست که فکر میکنم ...

 

 


برچسب‌ها: تنهایی نمک غذا سرباز سان
[ پنج شنبه 24 مهر 1399 ] [ ] [ پری ها ]

این روزها کفگیر نوشته هام به ته دیگ خورده . انگار نوشته هام توی یک قابلمه بود که هر وقت میخواستم

فقط کافی بود در قابلمه رو باز کنم و با یک کفگیر نوشته ها رو بردارم. این قابلمه من هم که مثل کت

جادویی نیست همیشه پر و پیمون باشه بالاخره تموم میشه و ته دیگ نوشته هام چه

خوشمزه بود. یادمه کوچیک که بودم وقتی توی مهمونیها سر غذا سراغ ته دیگ رو که می گرفتیم

میگفتن اینقدر ته دیگ نخورید عروسیتون بارون میاد ها و ما میخندیدیم و باور میکردیم.

اما باز هم ته دیگ خوشمزه رو می خوردیم، یک بار این قضیه ته دیگ و بارون بهم ثابت شد.

عروسی پسر خاله ام بود بارون چنان می بارید که انگار سقف آسمون سوراخ شده باشه . یادش بخیر چقدر سر

این موضوع خندیدیم، همه مهمونها می گفتن عروس و داماد مگه چقدر ته دیگ خوردن که اینطوری بارون می باره.

عروسی به یادموندنی بود. قدیمیا خیلی باحال بودن، اینکه ته دیگ خوردن چه ربطی به بارون اومدن در روز عروسی

داره برام جای سواله.

ما خیلی سال پیش یک همسایه پیر داشتیم و چون مادرم بهشون

محبت می کرد با وجود اینکه دخترش همیشه بهش سر می زد ولی برای کوچکترین کارش

می اومد خونه ما . مادرم براش مثل دخترش بود، من خیلی خانم همسایه رو دوست داشتم

خدا رحمتش کنه و روحش شاد باشه، همیشه مادرم و دعا می کرد. هر وقت دم غروبها تنها بود و

حوصله اش سر می رفت می اومد خونه ما و نیم ساعتی می نشست و کلی برای ما داستان

و خاطره تعریف میکرد زن شیرینی بود. هیچوقت از همصحبتی باهاش خسته نمی شدیم .

یه روز بعداز یک بارون پاییزی، دم غروب اومد خونمون موقع رفتن تا دم در همراهش رفتم ،

وقتی داشت می رفت با آسمون نگاه کرد و بهم گفت فردا هوا افتابی هستش. بهش گفتم

از کجا می دونید فردا اسمون صافه؟ گفت هر وقت در طول روز بارون اومد و موقع غروب

اگه تونستی خورشید و ببینی یعنی اینکه فردا هوا افتابی هستش .

این حرفش بعد از بیست سال هنوز یادمه و همیشه موقع غروب وقتی بارونی باشه به خورشید

نگاه میکنم اگه نور خورشید کف خیابون و روشن کرده باشه می دونم فرداش هوا افتابیه و اگر

خورشید پشت ابرها باشه و نتونم نورشو ببینم ، یعنی فردا هوا ابریه. طی این سالها بارها

و بارها این موضوع رو امتحان کردم و هر بار درست از آب دراومد . گاهی وقتا که این

موضوع فردا هوا صافه رو به کسی میگم، با تعجب بهم میگه از کجا می دونم

و من میخندم و میگم خب دیگه می دونم.

حالا خوردن ته دیگ باعث میشه روز عروسی بارون بباره؟ نظر شما چیه ؟

 


برچسب‌ها: ته دیگ باران آفتاب غروب پاییز عروسی
[ یک شنبه 20 مهر 1399 ] [ ] [ پری ها ]

در غمگین ترین حالت ممکن بودم دلم گوشه دنجی خالی از غیر و پر از سکوت و تنهایی میخواست. تا اینکه به اجبار و علی رغم میلم مجبور شدم باخانواده به کوه برم . به اجبار چون حوصله خودم هم را نداشتم حالا فکر کنید با سر و صدا و شلوغی که ازش فراری بودم ناچار شدم بروم.

وقتی وارد ابتدای مسیر کوه شدیم داخل پرانتز بگم اینجایی که داشتیم می رفتیم اولین بار بود که می دیدم . از ابتدای مسیر محو تماشای ابهت کوه و دامنه های پر از بوته های سرسبز شده بودم توی دل کوه از یک کوه به کوه دیگر می رفتیم جاده ای پر پیچ و خم تا جایی که وقتی به پایین نگاه کردم شهر زیر پاهایم بود. تصمیم گرفتیم اونقدر بریم که دیگه راه بسته باشه

علی رغم غر زدنانی مامان که می گفت تا همینجا کافیه دیگه برگردیم ما مخالفت کردیم و گفتیم تا جایی که بشه میریم و رفتیم تا جایی که به نوک کوه جایی که یه دشت سر سبز شد رسیدیم دیگه شهر زیر گرد و غبار گم شده بود و هاله ای از دود رو می تونستیم ببینییم .

یه جای ساکت و بکر که صدای اوار پرنده ای خوش الحان گوشهامو نوازش داد و گله ای گوسفند در حال چرا . صدای زنگوله هاشون با صدای اواز پرنده یه ملودی زیبایی رو به وجود اورده بود.

اونقدر حجم اکسیژنی که وارد ریه هام شده بود خالص بود که ریه هام هنگ کرده بود و گاهی ناخواسته و غیر ارادی نفس های عمیق می کشیدیم و اکسیژن بیشتری و وارد ریه هام می کردم .

با صدای بلند به کوه سلام کردم و صدایی چند بار گفت سلام سلام سلام . دوست داشتم همونجا بمونم چادر بزنم و فارغ از دغدغه های روزمره زندگی کنم  یک زندگی ساده و اولیه. ما خودمونو توی شلوغی و حجمه کار زیاد غرق کردیم و برای خودمون فرصتی برای رهایی و آرامش باقی نزاشتیم...

من خودم هم از این قضیه مستثنی نیستم منم توی مشکلات و روزمرگی هام غرق شدم یک روی این حرف با خودم هم هست که به قول دوستم باید برای خودم یه جای خالی باز کنم .

پس پیش به سوی برنامه ریزی ...


برچسب‌ها: کوه پیک نیک ملودی زنگوله طبیعت زیبا
[ سه شنبه 30 ارديبهشت 1399 ] [ ] [ پری ها ]
 
درود و شاد باش 
 
امروز داشتم به این موضوع فکر میکردم که حضور ادمها آیا ربطی به یادآوری در ذهن داره ؟ یعنی اگه کنارت نباشن ممکنه فراموششون کنیم؟ البته که نه . گاهی هستند کسانی که در کنارمون هستند و ما اصلا یادی از انها نمیکنیم ولی به یاد کسی هستیم که ازمون دوره ، پس میشه گفت :
 
عطرهای خوب آنقدر خوبند که حتی شیشه ی خالیاشان هم بوی خوب می دهند .
آدمهای خوب مثل عطرهای خوبند ، آنقدر خوب که حتی اگر از این آدمها دور باشی باز هم خوبی شان نصیبت می شود !
 
حضور یک نفر در زندگی هر آدمی اجباریست ...
یکی که دردهای آدم را خوب بفهمد!
دلت که گرفت بدون هیچ نگرانی از طرد شدن گوشی ات را برداری و به او زنگ بزنی ....
از روزمرگیهایت بگویی ، بی آنکه بترسی حوصله اش سر برود...
یک نفر باید باشد...
کسی که مخاطب خاص آدم شود ...
از ان مخاطب ها که آدم را خوب می فهمند و بلدند در هر شرایطی حال آدم را خوب کنند .
 
تلخیص: نرگس صفاریان 
 
 
داشتن مخاطب خاص اجباریه .
 
نظرتون چیه ؟

برچسب‌ها: آدم خوب عطر مخاطب خاص اجبار
[ یک شنبه 28 ارديبهشت 1399 ] [ ] [ پری ها ]

 سلام به روی ماه دخترای خوشگل

دوستی دارم که برای نوشتن خیلی تشویقم میکنه ،حتی وقتایی که افسرده میشم و میگم بابام جان منو چه به نوشتن؟  میگه به خودت سخت نگیر کافیه به موضوعی فکر کنی بقیه اش خودش میاد. میگم اخه موضوعی پیدا نمیکنم که بخوام درموردش بنویسم

بعد کلی برام حرف می زنه، خاطره تعریف میکنه از کارها و مشغله هاش میگه . خلاصه کلی آسمون و ریسمون می بافه و میگه بیا اینم موضوع ، دیگه چی میخواهی ؟ و من بهش زل می زنم و میگم خب اخه چی بنویسم ! خدایی اگه من جای دوستم بودم

یه آپرکات میزدم توی صورتم ( اپرکات ضربه مشت از پائین صورت به بالا ) اخه ادم اینقدر ( سوت ) . شدم مثل ماشین هندلی های قدیمی که باید هولم بدن تا راه بیافتم منظورم این نیست که آقایون بیان منو هول بدن که اگه این کار رو بکنن دمار از روزگارشون در میارم

مخصوصا اگر از پشت هولم بدن . فقط خانم های متشخص اونم وقتی دستشون رو خوب شستن بیان هولم بدن .البته این یه نوع هل دادن من هستش یه نوع دیگه هم هست ، یه وقتایی که صبحها حس بیدار شدن ندارم تا برم سرکار مامان از بس صدام میکنه

که خواب نمونی ، دیرت میشه ، نمیخواهی بری سرکار؟ پاشو دیگه ... و اگر گوش نکنم منجر به رفتار خشونت آمیز میشه یعنی با مشت و لگد منو از رختخواب گرم و پتوی نرمم جدا میکنه .چرا این جور هول دادنا نصیب من میشه؟ یعنی فقط منم که هولم میدن ؟

والا وقتی سوار مترو می شم اونجا دیگه نمیخوام کسی هولم بده ولی دیگه اراده ای از خودم ندارم و موج جمعیت زحمت میکشن و منو سوار قطار می کنن . یه بار یادمه نمیخواستم سوار قطار بشم چون کابین خیلی شلوغ بود و عملا جایی برای مسافرای دیگه نبود

ولی از پشت سرم خانمها هولم دادن به سمت کابین کیفمو توی بغلم گرفته بودم که بین جمعیت ازم جدا نشه که یهو در قطار بسته شد و کیفم موند توی قطار و من موندم بیرون وضعیتی شده بود از شانس من یکی از مامورای قطار نزدیکم بود

و ماجرا رو دید و سریع بیسیم زد تا در و باز کنن. خدایی مونده بودم اگه در باز نمیشد باید کیف نازنیمو میدادم قطار باخودش ببره. این هول دادن عجب ماجرایی داره برای خودش. راستش همیشه اینطوری نیستم یه وقتای کافیه چشممو ببندم

و انگشتام روی صفحه کیبورد تند تند می نویسن و گاهی اوقات اونقدر به افق نگاه میکنم برای پیدا کردن موضوع که توی افق محو میشم. یاد یه خاطره افتادم وقتی گفتم افق. خیلی کوچیک بودم یه بار داشتم فکر میکردم مثلا اگه برم کنار مرز ایران و عراق

مثلا توی ایران روزه و انور خط که عراق باشه شبه. الان که سالیان ساله از اون موضوع  می گذره وقتی یادم می افته خنده ام میگره آخه این چی بود که من بهش فکرمی کردم تا اینکه چند وقت پیش کلیپی دیدم که یه کاپیان قایق کوچیک در ینگه دنیا

از همزمانی شب و روز فیلم گرفته بود و من با دیدن اون کلیپ انگار  یه دختر 5 ساله شده بودم که همیشه میخواستم بدونم این موضوع واقعیت داره یا نه و آیا اتفاق می افته ؟

خلاصه که بی موضوعی خودش موضوعه و گاهی ازهیچی میشود نوشت به قول دوستم کافیه ذهنتو آزاد کنی کلمات خودشون دنبالت میان و روی صحفه کاغذت می شینن.  

 

 

برچسب‌ها: موضوع هول دادن ماشین هندلی قطار ایران
[ سه شنبه 23 ارديبهشت 1399 ] [ ] [ پری ها ]

سلام به دخترا ی خوب و خوشگل کشورم ایران

امروز خواستم راجع به معرفت و دوست داشتن تو وبلاگ بنویسم ولی نمیدونم چرا ذهنم از مسیر اصلی خودش مرتب منحرف میشه و نمی تونم اونو توی یک مسیری که دلم میخاد حرکت بدهم. شاید هم ذهنم غیر مستقیم بهم میگه ببین همیشه معرفت داشتم و هر مسیری رو می خواستی باهات همقدم و همراه بودم ولی الان دیگه می خواهم راه خودمو برم تا بهت بگم بی معرفتی یعنی چه. کاری از دست من ساخته نیست فعلا من نیازمند اون هستم و اون راه بی معرفتی در پیش گرفته و همراهی نمی کنه.

تو این گیرودار بحث با ذهنم و شاخه پریدن هایش بودم که یهو، یاد حرف های بزرگان قدیمی افتادم که چه زیبا در مورد خود و جامعه حرف می زدن. البته منظورم از بزرگان سعدی، فردوسی، مولوی، حافظ و... اینها نیست. بلکه منظور در اینجا، کسانی هستند که سنی ازشون گذشته و لابه لای تجربه روزگار، کلمات قصار و به قول خودشون با معرفتی هم گفتن تو حین نوشتن این مطالب یاد گفته بهروز وثوقی افتادم که گفته:

من نه «ﺁﺭﺯﻭﯼ» ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘم ﻭ ﻧﻪ « ﺁﻭﯾﺰﻭﻥ » ﮐﺴـﯽ

ﻣﺎ ﺍﮔﺮﻡ ﻇﺎﻫﺮﻣﻮﻥ ﺑﻪ ﻗﺸﻨﮕﻲ  ﺧﯿﻠﻴﺎ ﻧﻴﺴﺖ ﭘﻴﺶ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻴﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﻃﻨﻤﻮﻥ ﺍﺯ ﺧﯿﻠﻴﺎ ﻗﺸﻨﮕﺘﺮﻩ ﺻﺎﺩﻗﺎنه ﺑﺪ باﺵ ﺍﻣﺎ با دروغ و ظاهر ﺍﺩﺍﻯ ﺧﻮﺑﺎ ﺭﻭ ﺩﺭ نیار

درسته ما مست می کنیم ولی تو جیب ملت دست نمی کنیم

واقعا هم اگر هر کدوم از ما این قانون ظاهرا ساده را رعایت کنیم فکر می کنم بسیاری از مشکلاتمون حل بشه معرفت و دوست داشتن خالصانه و بدور از هر گونه چشمداشت ما به یکدیگر، کم شده است شاید چون به خودمان رحم نمی کنیم خداوند هم انگار ما رو به حالمون رها کرده، خیر و برکت داره از بین ما میره . انگار به نام و چهره و مقام همدیگر را می شناسیم ولی به اعتماد، انسانیت، محبت ، دوست داشتن و مکارم اخلاق از همدیگر خیلی دور و کاملا بیگانه شده ایم.

آی داداش اون ماسک به قیمت دویست تک تومنی سه چهار ماه قبل رو که الان داری چهار هزار تومن می فروشی، می دونی داری به هم وطن، همشهری، همسایه و... خودت می فروشی نه به موجوداتی از کرات دیگر؟ انصاف و رحم هم خوب چیزیه ؟ به هم رحم کنیم تا خدای رحمان و رحیم که ارحم الراحمین است به همه ما رحم کند. در ضمن اگر من پول نداشته باشم ماسک به فلان قیمت بالا بخرم می دونی ممکنه ویروس کرونا بگیرم و از طریق من، حتی زن و بچه های تو هم بیمار شوند؟ پس ما زندگیمون به همدیگه وابسته است اگر به دیگری رحم کنیم در واقع به خود و خانواده خودمون رحم کرده ایم.

خلاصه  دخترای خوشگل و ناز ایرانی، حکایت زندگی ما شده مثل "دکمۀ پیراهنِ"

اولی رو که اشتباه بستی تا آخرش اشتباه می ری

بدبختی اینه که زمانی به اشتباهت پی می بری که رسیدی به آخرش...  

همین قدر بسه و دیگه نمی خوام زیاد طولانیش کنم، به قول شاعر خوب عمان سامانی :

من از مفصل این نکته مجملی گفتم         تو خود حدیث مفصل بخوان ازین مجمل

توضیحات : میرزا نوراﷲ بن میرزا مشهور به عمان سامانی از شاعران معروف شهر سامان از توابع شهرستان شهرکرد استان چهارمحال و بختیاری ایران است. این شاعر خوش سخن در سال ۱۲۶۴ ق. متولد و در شب سه‌شنبه دوازدهم شوال سال ۱۳۲۲ ه.ق. درگذشت.


برچسب‌ها: رحم دختر خوشگل عمان سامانی کرونا بهروز وثوقی دختر ناز معرفت
[ دو شنبه 15 ارديبهشت 1399 ] [ ] [ پری ها ]


سلاممممم عزیزان .عصر جمعه بارونی و بهاریتون بخیر و خوشی

 

لئو بوسکالیا میگه :  اغلب قدرت یک لمس ، یک لبخند ، یک کلمه محبت آمیز ،یک گوش شنوا ، یک تعریف صادقانه ، یا کوچکترین توجه را دست کم می گیریم . درحالی که همه این ها به  راحتی قادرند،  یک زندگی را از این رو به آن رو کنند.

دوستم مادر بزرگ پیر و دوست داشتنیی داره که پیاز میخوره و گوش درد می گیره . بعد که بهش میگن پیاز نخور میگه دوست دارم. اونها هم بهش نمیدن تا گوش دردش خوب بشه و خوب هم میشه . مادر بزرگ بعد از اون دیگه پیاز نمیخوره. اما وقتی داره با دخترش حرف می زنه میگه من هی نمیخواستم پیاز بخورم اینا به زور بهم پیاز میدادن.

 البته مادر بزرگ ما سنش بالا هستش و فقط مثالی بود برای اینکه بگم ، گاهی ما محبت و نتیجه محبت دوستان و اطرافیانمونو رو نمی بینیم و گاهی نتیجه کار رو به نام خودمون می زنیم.

 اینکه کسی می تونه بهمون کمک کنه یعنی خدا خیلی دوستمون داره که یک نفر و سر راهمون گذاشته تا دست خودش بشه برای کمک به بنده اش . یعنی مارو یادش نرفته ،میدونه هستیم و چه کار میکنیم و مارو به حال خودمون رها نکرده .

داشتن این ادما بزرگترین نعمتیه که نصیب هر انسانی ممکنه بشه و شاید برای همه پیش بیاد. پس اگر هستن قدر بدونیم و نگهشون داریم

دلتون شاد و لبتون خندون

 

 


برچسب‌ها: دوستیمادر بزرگ لئو بوسکالیا پیاز محبت
[ جمعه 29 فروردين 1399 ] [ ] [ پری ها ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 24 صفحه بعد
.: Weblog Themes By موفقیت , انگیزه و علاقه در کسب درآمد :.

درباره وبلاگ

به وبلاگ پری ها، ویژه دختران و زنان ایران زمین خوش آمدید
لینک های مفید
امکانات وب

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 10
بازدید ماه : 160
بازدید کل : 8050
تعداد مطالب : 116
تعداد نظرات : 43
تعداد آنلاین : 1